×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

kodaki por az dars ha va nagoftehast

× kodaki por az dars ha va nagoftehast har gone khatere ya etefaghe ebrat angiz? sher va dastan va ....
×

آدرس وبلاگ من

kodaki.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/pesarekhoob123456

شازده کوچولو

سلام عزیزای دلم
میخوام براتون یه داستان جذاب و ارزشمند تعریف کنم حتما تا انتها دنبالش کنین و اگه پسندیدین فایل صوتی همین داستان با صدای احمد شاملو و بهترین دوبلورهای تاریخ ایران و هم دارم اگه خواستین بگین . از اونجایی که متن داستان زیاده اونو قسمت به قسمت براتون میذارم . توروخودا نظر یادتون نره
 
شازده کوچولو   ،  اثر آنتوان سنت اگزوپری  ،  ترجمه احمد شاملو
 
قسمت اول
 
روزگارم تو تنهایی می‌گذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثه‌یی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.

شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یی چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: �بی زحمت یه برّه برام بکش!� از خواب پریدم.
-ها؟
-یه برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. ا.

با چشم‌هایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیک‌ترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌یی نمی‌بُرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.

این بهترین شکلی است که بعدها از او در آوردم.

وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو این جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
-بی زحمت واسه‌ی من یک برّه بکش.

آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آن‌چه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: -عیب نداره، یه بَرّه برام بکش . بره‌ی مریض
-خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همین حالاش هم حسابی مریضه. یکی دیگه بکش. قوچ
-کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که می‌بینی... این بره نیست، قوچه. شاخ دارد نه... بره‌ی پیر
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-این یکی خیلی پیره... من یک بره می‌خواهم که حالا حالا ها عمر کنه...

باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که: جعبه
-این یک جعبه است. بره‌ای که می‌خوای این تو ئه.

و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم  قیافه‌اش از هم باز شد و گفت:
-آها... این درست همون چیزیه  که می‌خواستم! فکر می‌کنی این بره خیلی علف بخواهد؟
-چطور مگه؟
-آخه جای من خیلی تنگه...
-هر چه باشه حتماً بسشه. بره‌یی که بت داده‌ام خیلی کوچولوئه.
-اون قدرهاهم کوچولو نیست... ببین! گرفته خوابیده...

و این جوری بود که من با امیر کوچولو آشنا شدم.

.
سه شنبه 22 اردیبهشت 1388 - 6:17:38 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

8679 بازدید

4 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

11 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements